در روزگاران قدیم، جوانی که در شهر به فساد معروف بود از دنیا رفت. عده ای از اطرافیانش او را غسل داده و کفن کردند.
در شهر، پیرمرد ریش سفید و دنیا دیدهای بود که معمولا بر کسانیکه از دنیا میرفتند نماز میخواند.
یک نفر به خدمت او رفت و گفت: "فلان جوان از دنیا رفته است و ما او را غسل داده و کفن کردهایم، حالا جنازه اش روی زمین مانده است و از شما میخواهیم بر او نماز بخوانید تا دفنش کنیم.
پیرمرد با گوشه چشم نگاهی به آن مرد کرد و پاسخ داد: "همان جوان یاغی را میگویید که هر روز سال را مست بود عربده کشی میکرد و همیشه مزاحم مردم بود؟!
مرد، خجالت زده سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: بله، حالا که هر چه بود مرده است!
پیر مرد بدون آنکه به آن مرد نگاه کند ادامه داد: من با این همه سن و سال نمیآیم بر مرده ای لاابالی و بی سر و پا نماز بخوانم هیچ، فکرش را کرده ای مردم پشت سرم چه حرفهایی خواهند زد؟ بهتر است بر وی شخص دیگری را پیدا کنی که البته با این سابقه ای که دوست شما دارد بعید میدانم کسی خودش را بد نام کند و بر او نماز بخواند.
مرد دلشکسته از خانه آن پیرمرد بیرون آمد و در راه با خود میگفت: چقدر این آدم ها دست به قضاوتشان خوب است. آنچنان حکم صادر میکنند که انگار جای خدا نشسته اند.
مرد به نزد دوستانش برگشت و ماجرا را برای آنان تعریف کرد و گفت: شاید به هر کس دیگری هم رو بزنیم همین حرفها را بزند بهتر است تا شب نشده و جنازه روی زمین نمانده است خودمان بر او نماز بخوانیم و دفنش کنیم.
اطرافیان با این پیشنهاد موافقت کردند و خودشان بر مرده نماز خواندند و جنازه را دفن کردند.
همان شب پیرمرد، خواب آن جوان مرده را دید که با لباس سفید و تمیز در قصری زیبا و سر سبز زندگی میکرد.
پیرمرد با تعجب از او پرسید: تو با اینهمه گناه چطور به این مقام رسیدی؟! تو باید الان در آتش جهنم باشی نه در این قصر!
جوان پاسخ داد: وقتی تو مرا از خود راندی و در میان آن همه جمعیت، کوچک و خوارم کردی و از گناهان من گفتی، داشت شب میشد و نزدیک بود جنازه من روی زمین بماند، تو دل من و دوستانم را با حرفایت سوزاندی!
من از آن کردههایم پشیمان بودم، خداوند که دل سوختهام را دید بر من مهربانی کرد و از گناهانم گذشت.
پیرمرد وقتی از خواب بیدار شد از رفتار خود بسیار شرمنده بود اما دیگر راه جبرانی نداشت با خود گفت: تو که اینقدر ادعای بزرگی داری همان بهتر که بر هیچکس نماز نخوانی، تو با این همه سابقهای که از آن حرف میزنی هنوز نفهمیدهای که خدا بر هر کس که بخواهد و مصلحت ببیند میبخشد و حساب خدا با بقیه جداست، تو به جای عیب جویی از دیگران برو و خویشتن را اصلاح کن!