بخشی از مردم، در مواجهه با نقدهایی که بر فرهنگ و هنر حاکم بر جامعه صورت میپذیرد، به دفاع از دموکراسی و پلورالیسم فرهنگی پرداخته و با متهم کردن منتقدان به فاشیسم فرهنگی (با این توجیه که فاشیستها هم دنبال هنر و موسیقی فاخر بودند)، از هر صدایی (ولو گوش خراش) در عرصه فرهنگی و هنری دفاع مینمایند. به عقیده آنها به کسی ربطی ندارد که فیلم "هزار پا" چند ده میلیارد تومان فروش کرده است یا دلنوشته فلان سلبریتی با عنوان داستان و شعر به چاپ دهم رسیده است. آنها معتقدند مردم خود آزادانه انتخاب میکنند که اشعار حافظ و مولوی یا یغما گلرویی و عبدالملکیان و علی صالحی و ... بخوانند. به عقیده آنها کسی، مردم را مجبور نکرده است که به جای داستایوفسکی و شکسپیر، دلنوشتههای فلان آقا و خانم را بخواند یا به جای تماشای آثار هیچکاک و برگمان به تماشای "وااای آمپول" نشسته و به جای شجریان، "تتلو" گوش کنند. این افراد معتقدند که مردم آگاهانه و با اختیار کامل به انتخاب کالای فرهنگی مورد علاقه خود دست میزنند و در این میان هرگونه تحکم یا نقد به سلیقه آنها، حرکتی فاشیستی است.
اما در اینجا باید چند نکته را مورد توجه قرار داد. اول آنکه در عصر سیطره رسانه، فرهنگ و هنر پذیرفته شده، ذائقه و سلیقه و انتخاب خود افراد نیست و عموم مخاطب کالای به اصطلاح فرهنگی نمیدانند که این ذائقه بیشتر از آنکه انتخاب خودش باشد، تحمیل رسانهها و گفتمانهای حاکم بر فضای فکری و فرهنگی جامعه و جهان است. کودکان و نوجوانان امروزه از همان بدو تولد در رگبار تبلیغات تلویزیونی و مجازی نه با سینمایی به جز این سینمای لودهپرور، نه با موسیقی جز این سر و صداهای آزار دهنده و نه با کتب و شاعرانی جز این دلنوشتههای مجازی آشنا میشوند و اغلب شناختشان از فرهنگ و هنر همانی است که به چشم خود بر صفحات موبایل، تلویزیون و بیلبوردهای شهری مشاهده مینمایند.
دیگر آنکه آثار چاپ شده توسط برخی انتشاراتیهایِ دلالمسلک خواننده را به انسانی بسیار دگم و متوهم تبدیل میکند. فرد بیسواد عموما ادعای دانایی ندارد، اظهار فضل و کمال نمیکند و در مورد هر مسئله اجتماعی و فرهنگی و تاریخی و سیاسی نظر نمیدهد اما مخاطب چنین آثار سخیفی عموما به توهم کتابخوانی و بالطبع دانایی دچار میگردند و دیگر هیچ صراطی را مستقیم نبوده و چنان تعصبی بر جهل و نظریات بیمبنا و مغشوش خود دارند که داعشیان بر روی باورهای ضدانسانی خود ندارند. پرورده چنین نگرش و چنین آثاری با چنین سطح درکی در جامعه ظاهر میشود و در سقوط آزاد فرهنگی و فکری جامعه نقش رهبر و پیشرو را بر عهده میگیرند.
مولوی در "مثنوی" داستانی به این مضمون آورده است که: "روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاهگِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ به هوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد." این داستان مولانا داستان زندگی بشر است. انسان اگر ذائقه خود را با بوی پهن عجین کند دیگر تحمل بو و رایحه هیچ گلی را نداشته و اصرار خواهد داشت که بوی پهن بهترین بوی دنیاست.
فرهاد قنبری